زندگی صحن هنرمندی ماست هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود صحنه پیوسته به جاست خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
درباره من
آه ای زندگی منم که هنوز با همه پوچی از تو لبریزم نه به فکرم که رشته پاره کنم نه بر آنم که از تو بگریزم همه زرات جسم خاکی من از تو ای شعر گرم در سوزند آسمانهای صاف را مانند که لبالب ز باده ی روزند با هزاران جوانه میخواند بوته نسترن سرود تو را من تو را در تو جستجو کردم نه در آن خوابهای رویایی در دو دست تو سخت کاویدم پر شدم پر شدم ز زیبایی پر شدم از ترانه های سیاه پر شدم از ترانه های سپید از هزاران شراره های نیاز از هزاران جرقه های امید حیف از آن روز ها که من با خشم به تو چون دشمنی نظر کردم پوچ پنداشتم فریب تو را ز تو ماندم تو را هدر کردم غافل از آن که تو به جایی من همچو آبی روان که در گذرم گمشده در غبار شون زوال ره تاریک مرگ میسپردم آه ای زندگی من آینه ام از تو چشمم پر از نگاه شود ورنه گر مرگ بنگرد در من روی آینه ام سیاه شود عاشقم عاشق ستاره صبح عاشق ابرهای سرگردان عاشق روزهای بارانی عاشق هر چه نام توست بر آن میمکم با وجود تشنه خویش خون لحظه های ترا آنچه از تو کام میگیرم
ادامه...
و شعرهای من روزی هبوط خواهند کرد.
روزی که نباشی ...
روزی که واژه ها به ترنم دستهای تو عادت کرده باشند و
هیچ کس از حوالی غریبانگی ام عبور نکند.
خیلی قشنگ بود
وبلاگ جالبی داری
باهم به روزکردیم دیدمش
موفق باشی
در ضمن تنهایی زیادم بد نیستا
به قول شاعر
تنهایی باهم بدتره
تنهایی با هم.
ولی تنهای تنهام
خب این غصه نداره که...نیومدن که نیومدن...
کسی دلش تنگ نشد که نشد
خودت واسه خودت خوشحالی بساز
مث من که از تنهایام واسه خودم سرگرمی و خوشحالی می سازم.
من نمیتونم
من از تنهایی میترسم
لطف کردی که آمدی ...
این اوج نمایش من بود. همان قطعه ای که نوشتم اینجا ...
وظیفه بود
خوشحالم که باهات آشنا شدم
بله البته،
چرا که نه!
متشکرم