روزی روزگاری یه دختری

زندگی صحن هنرمندی ماست هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود صحنه پیوسته به جاست خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

روزی روزگاری یه دختری

زندگی صحن هنرمندی ماست هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود صحنه پیوسته به جاست خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

عشق

بد جوری عاشق شدی؟
چی شده رفیق!طرف گذاشته رفته یا ازت جدا شده؟هر بهونه ای هست،بذار باشه مهم اینه که رفته و حالا جاش خیلی خالیه...شایدم میگی بهت جواب رد داده.اولش خاطر تو میخواستم تا همین یه ماه پیش برات تب میکرد.هر روز تلفن،قربون صدقه،کادو و هزار راه و روش واسه تو سر هم میکرد تا مونسش بشی.ولی یهو غیب شد.نه تلفنی نه خبری.بعضیا میگن هوایی شده،دلش پیش یکی دیگه گیر کرده.بعضیا میگن ای بابا از اول دروغ میگفته.هر کی واست یه نسخه میپیچه.میگی این دل بی صاحب کی قرار میگیره؟بال بال میزنی.مثه سنگ سخت شدی،داری سخت تر هم میشی.گوش کن رفیق.شاید این یه فرصته که نجاتت بده.شاید مرغ آمین همین الان روی درخت کاج نشسته.تا نپریده حواست به من باشه.نذار تلخ بشی،این دل صاحب داره،صاحبشم تویی!زندگی به همین یه راهی که تو داری توش در جا میزنی ختم نمیشه.زندگی خیلی خلاقه.یه عالمه شعبده و تر دستی بلده.این راه نشد یه راه دیگه،این یار نشد یه یار دیگه.میگی عاشقش بودی؟اینا همش حرفه،کدوم عشق!!بگو سر کاری،الکی خوشی.اگه عشق بودی که نمیرفت و تو رو نیمه راه نمیذاشت.اگه حرفامو نمیخوای گوش کنی،گوشاتو بگیر اما چشماتو باز کن.عشق نشونی داره.عشق یه طرفه مایه دردسره.همین که طرف به هر بهونه ای رفته،خودش یه جور جوابه!...
...پیام رو دریاب،اگه تو میگی عاشقشی من یکی باور میکنم.اگه عشق اون با وفا باشه چه بی وفا روشنت کرده،یه چراغ رو دلت جا میذاره که میتونی با اون همه کس و همه چیزو روشن ببینی،یه چراغ از مهر و محبت و ظرافت.عشق مثل بارونه،خشگ و تر رو با هم خیس میکنه.اگه یارت همچین نگاهی واست کاشته،بذار این نگاه،توی روحت جوونه بزنه،زلالت کنه.میگی از دوریش رنج میکشم.بهت میگم اشکال نداره،رنج کشیدن مثه سونا برای روح ماست.بذار این عشق تو رو پاک و زلال کنه.بزار خامی و نادونی،تو وجودت با حرارت این درد و رنج،پخته بشه.تا حالا فکر کردین که ممکنه شما دو نفر یه جایی آدرس رو عوضی اومدین،حالا رسیدین به کوچه بن بست.نذار با خیالبافی پات گیر کنه تو گل واموندگی.برو تو عمق وجودت سرک بکش،خودت بشناس.یادت باشه هر غم و غصه ای با نگاه دقیق و هشیار ما،با خودش راه حل کلید قفلش رو رو میاره.حتی آگه همه سرمایه زندگی تو رو به باد بده.بازم ارزش درسی که میگیریم رو داره یادت باشه هر کسی لایق عشق نیست.
چند وقته پیش یه کتاب خوندم به اسم درد و دلهای گلاره که نویسنده این کتاب گلاره و امین بابایی پناه ویرایشش کرده.بد جوری عاشق شدی؟ یکی از قشنگهای این کتابه که من دوستش داشتم و اینجا گذاشتم تا شمام بخونید.
جملاتی که توی این کتابه آدم رو وادار میکنه به عشق فکر کنه.مخصوص بخش دومش از اونجایی که نوشته پیام رو دریاب... .
این متن حس خوبی بهم داد بزار این عشق تو رو زلال کنه.
بازم از این کتاب اینجا مینویسم مطالبش واقعا قشنگه.
سال نو مبارک.
سال پر عشقی داشته باشید.
با یه عشق واقعی با کسی که لایق عشق باشه. 


سلام

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.

به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن."

لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز.... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..."

خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن."

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم."

آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ....

او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ....

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.

او در همان یک روز زندگی کرد.

فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!"

زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است..

امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟
________________________________________________________________

حکایت منم شده حکایت همین آدم تقویم زندگیم رو که نگاه میکنم میبینم هنوز هیچی زندگی نکردم و حالا به خودم اومدم و میخوام از باقیماندش که نصف کمترش مونده استفاده کنم منم میخوام زندگی که توی مشتمه به صورتم بپاشم وازش لذت ببرم و دیگه نمیزارم چیزی و یا کسی این لذت زندگی کردن رو ازم بگیره.

راستی سلام خوش اومدید.